پسره وقتی از در وارد شد، یه همچین قیافه ای داشت.

اونقدی ترسیدم که زبونم بند اومد.مامانم همینطور. ابروهاش خیلی تو چشم بود. با چهره تیره اش ، ترکیب خوفناک ایجاد میکرد.

خیلیم اعتماد به نفس داشت.و باهوش بود.همون اول، تو اتاق سوتی کلفت دادم. ولی خودمو جمع کردم.

خداییش تو باقی موارد از من سر بود و حتی انقد خوب بود که باورم نمیشد همچین موردی روبه روی من نشسته.

حتی تو تلفن چند مورد بود که به مامان گفتم بپرسه مطمئنن منو میخوان؟!

کم کم ترسم داشت میون شوخ طبعی و حرفاش رنگ میباخت.ولی جلسه بعدم دوباره همون آش و همون کاسه.

حتی تو ذهنمم بهش فکر میکردم میترسیدم. مامان میگفت اشکال نداره.اگه تو اتاق یادت میره چه شکلیه، تو زندگی هم یادت میره

من از قیافه گذشتم چون بنظرم اخلاق مهمتر از همه چیزه. حتی اینم بهش کنایه وار گفتم.

اما خودشون دیگه نخواستن ادامه بدن.

فک میکنین یکی از دلایلش چی بود؟

خانواده مو دیده بود و میگفت این در آینده حتما چاق میشه ://///////

به این حرف که فک میکنم میخوام کله مو بکوبم به دیوار که آخه چرا انقد راحت با قیافه اش کنار اومدم؟؟؟؟؟

چرا انقد سریع کوتاه میام و حاضرم از خیلی چیزا بزنم تا اصل زندگی تشکیل بشه اونوقت یه سری سر ساده ترین چیزا پاپس میکشن و وقتمو میگیرن؟

دیگه از 25 گذشت.انگار که آب از سرم گذشته.دیگه یه وجب دو وجب اش فرق نمیکنه. دیگه تصمیم گرفتم کوتاه نیام. با اولین نشانه یا رفتار نامطلوب 3 موردو تا حالا رد کردم.گور باباشون.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها