تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.

قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم.این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه.

شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز

اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بود که دل خودم روشن و راضی بشه.

دنیا حالا کوچیک شده بود.خیلی کوچیک

همینکه تا اونجا رفتم، دلم آروم گرفت. همین کافی بود. اما انگار ازم قول گرفت تا دوباره برگردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها