مزگت



تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.

قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم.

این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه.

شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز

اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بود که دل خودم روشن و راضی بشه.

دنیا حالا کوچیک شده بود.خیلی کوچیک

همینکه تا اونجا رفتم، دلم آروم گرفت. همین کافی بود. اما ازم قول گرفت تا دوباره برگردم.


تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.

قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم.این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه.

شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز

اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بود که دل خودم روشن و راضی بشه.

دنیا حالا کوچیک شده بود.خیلی کوچیک

همینکه تا اونجا رفتم، دلم آروم گرفت. همین کافی بود. اما انگار ازم قول گرفت تا دوباره برگردم.


چند ماهی میشه که موهامو رنگ کردم.

و زنهای اطرافم با نگاه خاصی دنبالم میکنن.

پشت نگاهشون میگن: چطور به خودت اجازه میدی قبل از ازدواج دست به همچین کاری بزنی؟

ما زمان تو ابروهامونو برنمیداشتیم.چقد وقیح و دریده شدی.

ولی واقعیت اینه من نمیتونم تا ابد منتظر کسی بمونم تا زیبایی های خودم رو کشف کنم!! چه دلیلی وجود داره دخترها برای هر عملی،منتظر نفر دومی باشن که از موقعیت فعلی نجاتشون بده؟

با رنگ کردن مو چه اتفاقی برای من افتاد که نجابتمو لکه دار کنه؟

پ.ن: دو سالی میشه که از کوتاه کردن موهام میگذره. هربار که میخواستم مجدد کوتاشون کنم،مامان میگفت بسه! اگه عروسی ات بشه چی؟  با ورود هر خواستگار دلم میلرزید.ولی در آخر میگفتم من همینم! میخواد بخواد،نمیخواد نخواد!

خدا میدونه تو این دوسال چقدر موهام نفس کشید و برای حموم و استخر چقدر راحت بودم.چه مدلای زیبایی رو امتحان کردم و چقدر برای خودم دلبر شدم!

و حالا چقد خوشحالم که برای خودم زندگی کردم.


دوست دارم برای تعطیلات برم شمال پیش عمه هام.ولی بابا میگه تنهایی نه.و سرسختانه مقاومت میکنه.

دیروز به بابا گفتم تو همیشه زنده نیستی

بهترین نوع تربیت اینه که بعد از مرگتم من همونی باشم که تو میخوایی

نه اینکه احساس کنم تازه از قفس رها شدم و وقت شروع هرکاریه.

امیدوارم این کارساز باشه و متوجه باشه همیشه به عملکرد من مسلط نیست و با این روش باعث میشه بعدها کاری کنم که حتی در شأن خودمم نباشه.


تابستون رفتم مشاوره. یه ذره که حرف زدیم,گفت فک میکنی تا چه سالی زنده هستی؟ چند سالگی؟

گفتم تا قبل از مهد دوست داشتم 40 سالگی بمیرم.ولی حالا دوست دارم مادربزرگ هم بشم. 65 خوبه.بچه ها بهم امید به زندگی دادن.

گفت چه اهدافی داری تا 65 سالگی؟

فکر کردم و گفتم:


-ازدواج خوب

-تربیت بچه خوب

-مرگ خوب

-انجام کارهای غیرقابل پیشبینی باحال


گفت دوتای اول قبوله. دوتای دیگه واقعی نیست.

گفتم هست و عمیقا براشون تلاش میکنم.

گفت چرا برای پیشرفت تو کارِت تلاش نمیکنی؟

گفتم اینجا ایرانه. هیچی معلوم نیس. مگه دفه اوله هدف گذاری میکنم و میخورم به سنگ و شتک میشم تو دیوار؟ مگه بقیه رو نمیبینم؟ مگه اینجا جز روابط و پول,چیزی جلوبرنده ی کاره؟

من یاد گرفتم هدفگذاری نکنم که از شکستش توان بلند شدن نداشته باشم.یاد گرفتم کمی آروم بگیرم و کوتاه کوتاه و مقطعی هدف تعیین کنم.و بنا به شرایط پیش برم و اصراری به پیشبردش نداشته باشم.

من دوست داشتم زندگیمو وقف رشته تحصیلی ام کنم اما چیزی که دارم میبینم,ارزششو نداره.

اگه این سوالو 5 سال پیش میپرسیدی,5 تا گزینه رو پر میکردم اما الان هدفی قطعی جز ازدواج و بچه دار شدن ندارم که اون هم معطوف کردم به شرایط که اگر آدم درستش پیدا شد,پیش برم,وگرنه اون دوتا هدف دیگه برام ملموس و عینی تره که تو مشاور نمیفهمیش.

تو هم اگه چیزایی که من تو 22 سالگی فهمیدمو,یه جا فهمیده بودی,انقد بی خبر , سرمست از زندگی نبودی.

میدونی تو 23 سالگی روزی چند بار مرگو طلب کردم و براش خودمو آماده کردم؟ میفهمی برام شیرین تر از زندگیه یعنی چی؟

نه نمیفهمی چون مرگو درک نکردی.تو در مقام مشاور فقط بلدی چن تا راهکار ارائه بدی ولی هنوز تو اصل زندگی موندی.

مرگ,اولین و آخرین آرزوی منه. باقیش وقت تلف کردنه برای رسیدن وقتش.

میفهمی تعلیق بین خودکشی و زندگی یعنی چی؟

نمیفهمی.پس با من درباره هدف تو زندگی صحبت نکن.پولتو بگیر و رزومه تو برای کار پر کن.


هف هشت سال پیش , کنار خیابون انقلاب , بازار ابزار سفره آرایی داغ بود! جلو هر دستفروش یه سفره پهن بود با یه عالمه هویج و خیار و سیب زمینی که به شکلهای مختلف درمیاوردن و عابران رو برای چند لحظه متحیر نگه میداشتن.

منم که اولِ چشم بازکردنم به دنیا بود و شوق تزئین غذا و سالاد تو وجودم وول میزد,اختیار از کف دادم و خریدم. چهار هزار تومن!

(عکس تزیینی است به دلیل اینکه پک مورد نظر در گوگل یافت نشد)

چندباری مشغولشون شدم اما نمیشد. شبیه درنمیومد. همه اش نصف و نیمه و خراب.

گفتم کار نیکو کردن از پر کردن است! چه انتظاری! طرف بارها و بارها انجام داده و من با دو سه بار چرخوندن میخوام حرفه ای بشم؟!

دوسال گذشت اما شبیه نشد که نشد.حتی یکیشون شکست.سرخورده شدم و تقریبا گذاشتم کنار.

تا اینکه تو یه تبلیغ تلویزیونی متوجه اِشکال کار شدم.اون ابزاری که مرد دستفروش اَشکال رو باهاش درمیاورد, تیغه فی داشت و اونی که به ما میفروخت پلاستیکی! برای همین برش های من کج و ماوَج میشد چون پلاستیک توان برش هویج و خیار رو نداشت.

بهم برخورد. من مشکل رو از خودم میدیدم درصورتی که نبود.از بیشرفی تولیدکننده بود که با فریب جنسشو به من انداخت تا پول رو از چنگ من دربیاره.

این خاطره رو ذهنم خط انداخت. چیزی بزرگتر از پول از من یده شده بود به نام اعتماد.

چرا مردی که خودش با فقر دست و پنجه نرم میکنه و بیشرفی روزگار رو چشیده, باید از پشت به ما خنجر بزنه؟

غرض,ابزار ساده ی سفره آرایی یا یک دستفروش نیست. پشت این حرفها یده شدن اعتماده. نه به مسئول,نه یک فردِ بلند پایه حکومتی که هرروز دهنمون به انتقاد بازه. اعتماد من به همشهری, دروهمسایه و دوستان و افرادیه که هرروز میبینم و همطراز خودم هستن.

والله اون فرد مسئول از مریخ به زمین نیامده. از بین ما بوده و با همین فرهنگ بزرگ شده.

انگار با دغل خو گرفتیم! همین خودِ ما,تو صفحه های اینستاگراممون چقدر از واقعیت زندگی مونو بازتاب میدیم؟ این نمونه بارز دغل کاری نیست؟

تا وقتی خودِ ما خرابیم,چه انتظاری از غیر داریم؟


مامان و بابا تمام این سالا یه کاری کردن که وقتی نیستن,برادرام مث قحطی زده ها شروع میکنن به پختن غذاهای جدید و خلاقانه و چرب و پرادویه تا عقده ی تمام غذاهای رژیمی و بی مزه ی بیمارستانی و هویجی این سالهای مامانو دربیارن.

اون یکی که با خروج مامان 20 کیلو کالباس و سوسیس تو یخچال پر میکنه و روزی 20 وعده,صبح و شب و کله سحر و بوق سگ بوی روغن راه می اندازه تا عقده هاشو وا کنه.

من؟ هنوزم که هنوزه جلو مغازه ها وایمیسم و جبران تمام اردوهایی که بچه ها چیس و پفک و لواشک داشتن و من لقمه نون و پنیر درمیاوردم،هله هوله میخرم و هنوووووز سیر نمیشم.

ولی بااااااااز نمیخوان باور کنن روش تربیتی شون غلط بوده و عقده ای بار آوردن و محرومیتهای الکی برامون بریدن.

بازم وقتی برمیگردن،همون برنجِ شفته ی پلوپز داریم با مرغ ساده یا قیمه ی همیشگی.


امروز متوجه شدم تو بحثها دقیقا تا اونجایی پیش میرم که مرز احترام شده نشه

احترام تو بحث یعنی چی؟ یعنی طرف از اینکه بفهمه حرفش اشتباه بوده ضایع نشه.

یا یه جوری قضیه رو ماله بکشم که بگم هردوتامون درست میگیم

درصورتی که یه موقعایی واقعا دیگه حق با طرف نیست و داره چرت میگه. من اینجا متوقف میشم.

به دو دلیل؛

یکی اینکه بنظرم شخصیت و اعتمادبنفس آدما از هربحثی مهم تره.تحت هر شرایطی نباید شکسته بشه.

دوم وقتی میبینم حرفش دیگه منطقی و علمی نیس، درون خودم میفهمم لیاقت ادامه دادن نداره،گفتگو نتیجه نخواهد داشت پس همونجا بحث رو متوقف کرده و اون رو به خدای منان میسپارم!

ولی این روش دوتا ایراد داره؛

یکی اینکه طرف نمیفهمه باهاش مخالفم و بحث برای همیشه تو همون نقطه متوقف میشهدرصورتی که علم و نظریه ها زمانی صیقل میخورن و تکمیل میشن که تو بحثها چکش بخورن. با این کار علم هم تو ذهن من میماسه و هم اون.

دوم اینکه من تو درون خودم اون آدم رو شکستم! فقط بروز ندادم که ناراحت نشه.یه جورایی مخفی کاری ولی در هر صورت شخصیتش برای من مچاله شده.پس اون گزاره که "شخصیت و اعتمادبنفس آدما از هربحثی مهم تره و تحت هر شرایطی نباید شکسته بشه" زیرسوال رفته وبی ارزش شده. حالا چه علنی چه مخفی.

اینا تاثیرات تربیت دوران نوجونی من تو خونه و مدرسه است.وقتی یه سوالی برام پیش میومد،تا جایی با معلم یا والدینم میتونستم ادامه بدم که احترام شون خدشه دار نشه.یعنی معلوم نشه دارن اشتباه میگن.درصورتی که در جستجوی علم،این احترامات پشیزی ارزش نداره و نفس حقیقت علم مهمه.

این روش زندگی بخاطر شخصیتهای دیکتاتوری تو وجودم شکل گرفت که اون سالها روبروم ایستادن و ترجیح دادن خودشون خراب نشن تا اینکه حرف درست عَلَم بشه.

احترام همیشه پامو بسته بود تا چند سال پیش.

تو عصبانیتای وحشیانه ام.وقتی روزه میگرفتم و ذهنم توانایی پذیرش خیلی چیزا رو نداشت از جمله رسوم مزخرف احترام.وقتی همه رو زیر سوال بردم، پا رو از گلیمم دراز کردم و دیگه هیچی برام مهم نبود.اونجا همه چیزو به سخره گرفتم و ته تمام حرفامو داد زدم. دیگه نگران بی احترامی نبودم چون داشتم میترکیدم از چرت و پرتهای فکری زندگی معلم و استاد و دوستان و فامیل و پدرومادرم.

قید همه چیزو زدم. تو بحثا کوتاه نمیومدم،اگه داد میزدن, داد میزدم و اِبایی از شکستن شخصیتشون نداشتم.

آدمی که تلاش نمیکنه مواظب حرفاش باشه،همون بهتر که بترکه.

شخصیت آدما با القاب و مقام و گذر زمان سنگین نمیشه؛ روح حقیقت جوی آدماس که ارزشمندش میکنه.

ولی هنوزم اثراتش هست.

هنوزم گاهی،وقتی ناخوداگاهم وارد عمل میشه، تو بحثها تا جایی پیش میرم که حرمت آدما شکسته نشه.وقتی خوداگاهم خواب میمونه و همپای خواسته های من پیش نمیره.


پسره خودش چن سال بود تهران زندگی میکرد اما همه خانواده اش شهرستان بودن.

معرفی شدن و پدرش زنگ زد خونه برای آشنایی بیشتر خانواده ها.

بعد از اینکه مامان شماره پسره رو از پدره گرفت، درجا سیو کردیم تو تلگرام تا عکسشو ببینیم

اولش غش غش خندیدم و گفتم به به! اینم از اون موردی که پدرش این همه از نجابت و پاکدامنی اش تعریف میکرد!

بچه از پدرمادر دور باشه همین میشه ها!

مامان صدبار شماره رو چک کرد. خودش بود

تا آخر شب انقد با خودش کلنجار رفته بود که سرخ شد. بابا گفت زنگ بزن به اون معرف بگو نمیخواد بیاد.

تو همین حرفا بودیم که پدره اس مس داد یه رقم رو جابجا عرض فرمودن!

عوض کردم و چهره ای اومد که تا دیدم گفتم کاش همون قبلیه بود!! این یکی رو چطوری تحمل کنم من؟!

یک بخش بسیار نچسب خواستگاری سنتی همین قیافه دیدناس.

پ.ن: البته بعد از دیدار حضوری فهمیدیم با عکسش فرق داره و به اون افتضاحی نیست. 


امروز یکی از مادرا صدام کرد جلو در. دردش این بود چرا بچه من تو عکسایی که هرروز میفرستی نیست، ولی دونفر دیگه همیشه هستن.

هرچی میگم اینجور که تو میگی نیست، باز عربده خودشو میکشید.

با اینکه حق با اون نبود ولی بهش گفتم از این به بعد بیشتر توجه میکنم اما ای کاش با لحن بهتری حرف میزدین.

انقد حرفا و اعتراضش سخیف بود که عارم میاد بنویسم.سطح دغدغه مردم حالمو بهم میزنه.
اون آخرا که هرچی میگفتم حرف خودشو تکرار میکرد، اعصبامو خط خطی کرد و منم شروع کردم به داد و بیداد.
ولی رو مرز گریه بودم. که چقد کوته فکر.بیچاره اون بچه که زیردست توی گرگ داره بزرگ میشه.
اشتهام کور شد و غذا نخوردم. یک ساعت با مدیر حرف زدم و بخاطر همین کارم افتاد رو دوش یکی دیگه از همکارا
از وقتی هم برگشتم مث سگ پاچه همه رو گرفتم. کوچیک تا بزرگ. چون اعصابم داغون بود و بغض و گریه همین دمه اما نترکیده و این دردشو بیشتر میکنه.
ازش نمیگذرم که تمام زحمات منو یکجا به باد داد؛ که یه روزمو به گه کشید.خودخواه عوضی

+ بعدازظهر فهمیدم مبلغی که مدیر به خدمه ی جدید پیشنهاد داده، 100 هزار تومن بیشتر از مربی های مهده.
یعنی تو این مهد اگه بچه ها رو بشوری، بیشتر کار ات ارزش داره تا همون مدت زمان 20 تا بچه رو سر کلاس نگه داری و آموزش بدی.
درصورتی که از خدمه قبلی رسما بیگاری میکشید.
اون وقت ما دلمون خوشه تو محیط فرهنگی و و باارزش کار میکنیم.
تو این دوسال با مدیرمون پیر شدم.دندون رو جیگر گذاشتم تا امسال تموم بشه و بعد کوله مو جمع کنم برم
اوایل خیلی فرق داشت، اما حالا حیله و دروغ و چندرنگی و سوءاستفاده و کودنی و بی تجربگی اش اعصابمو ریخته بهم
شاید اصن کار مهد رو کامل کنار گذاشتم. این حد از صرف انرژی و عمر درقبال این پول، توهین و فحشه.فحش

گوگل یه برنامه داره به اسم photoes.

 میتونی کل عکساتو آپلود کنی اونجا تا دیگه هزینه هارد ندی.

میتونه چهره هر فرد رو تشخیص بده و عکس هر کس رو تو یه پوشه بذاره.

یه قابلیت دیگه هم اینکه هر روز فایل عکسای سالهای قبلو همون روز برات یاداوری میکنه که داشتی چه میکردی.

ولی تو بلند مدت چند تا ضرر داره.

مثلا اینکه به عنوان ابزار یا مدرک و سند میشه علیه ات استفاده کنن چون خودت با آغوش باز عکساتو دراختیار جهانیان قرار دادی!

دوم اینکه بعدا در قبال این کار هزینه دریافت میکنه.بعد از اینکه کارش تو ایران گرفت,مسلما فیلتر میشه؛ نه میشه پرداخت کرد نه دل کند و نه از قبلی ها استفاده.اونوقت ماییم که لنگ درهوا میمونیم.

سوم اینکه همیشه مرور همه خاطره ها شیرین نیستن.حتی اگه خود اون اتفاقه شیرین بوده.بعضیا از زندگیت رفتن و نمیخوای دیگه بهشون فک کنی.مسافرتی رفتی که دیگه نمیتونی بری اما دوست داری.آدمی زیر خاک رفته که پارسال همین موقعها باهاش خاطره ساختی.

اینکه یکی هرروز اینا رو مث سیخ تو ذهنت فرو کنه,اصلا جالب نیست.


پ.ن: جدیدا نمیتونم عکسایی که واسه پست میذارمو کوچیک کنم.کسی میدونه چرا؟ و راه حلش چیه؟


ده روز مونده به عید با خانواده قرار گذاشته بودیم 5 و 6 عید بریم سفر. از گرگان تا گیلان. همه فامیلو سر بزنیم و برگردیم.

البته قرار گذاشته بودیم که یعنی من گفته بودم و ارزش حرف من تو خانواده برابری داره با پشکل.

خدا هم یه تاپاله دیگه سر رامون قرار داد و هرچی سیل بود روانه کرد. و دقیقا دارن میگن همون روزا از خونه درنیایین که کشورو آب برده.

هی فک میکنم بیخیال مسافرت با اینا بشم و خودم پاشم بگردم، میبینم حوصله بحث و جدل برای سفر جداگانه یه دختر و دعواهاشو ندارم.ترجیح میدم خرج سفر هم به پای بابا بیفته نه حقوق ناچیز خودم. اما باز که فک میکنم میبینم سفر با اینا هییییچ دلخوشی برای من نداره، نه تو ماشین نشستنش ، نه دعواهای همیشگی اش از جمع کردن لباس تا برگشتن به خونه، نه غذاخوردنشون، نه شادیاشون، نه گردششون که یه قدم دورتر از ماشینه ، نه حرفاشون. هیچ چیزی از بودن با اینا برای من لذت نمیاره جز همون حس امنیت که از بچگی همراهم بود و شاید ناخواسته تو وجودم ایجاد شده.

دلم نمیخواست پست اول سالی ام غر زدن باشه اما زندگی همینه

اگه شرایط اقتصادی اجازه میداد، اگه اجازه میداد، لحظه ای برای رفتن و جدا شدن درنگ نمیکردم؛ لحظه ای.


ادم همیشه در هر مرحله از زندگیش باید چیزی براش محور باشه

اولش مثلا اسباب بازی

بعد درس

بعد معشوق

بعد کار

بعد همسر

بعد فرزند

هرجا که از هر مرحله دل برید, وابستگی به مرحله بعد شروع میشه

اون ته تهش,که از همه چی دل برید,هم چی مفهومشو از دست داد.به چی باید چنگ زد؟

ب کجا پناه برد؟

ب مرگ هم میشه چنگ زد و پناهی گرفت؟

یا نه,اونجاست که تازه شناخت و علاقه به خدا شروع میشه.؟

ته تهش خداست؟

یا خدا از اول بوده و خودش مرحله نیست؟

شایدم همه اینا بوده تا تهش ب اون ختم بشه.


جای چرخیدن تو سایتای استخدامی و بغض برا چندرغاز پول دربرابر خرمن خرمن کار و تا کردن با توله های مردم،باید تو خونه خودم میشِستم،برا شوهرم غذا درست میکردم،با آرامش به برنامه ریزی برای تولید کار فکر میکردم و به امن ترین نحو ممکن با بچه ام بازی میکردم و از اختیار و حوزه قدرت خودم لذت میبردم و میوه شو سالهای آینده میچیدم.

این که نشد.

 میخواستم یه جای خواب داشته باشم که اختیار صفر تا صدشو خودم داشته باشم.

زندگی با اونچیزی که میخواستم،خیلی فرق داشت.

هرچی میدوم نمیشه

هرچی سگ دو میزنم،بهره ای نداره

نه درس،نه کار.نه امید به زندگی و اعتماد اجتماعی

هیچی.


قبلا ته ماه که میشد، یکی میزدم تو سر خودم، یکی جیب خالیم که چی شد؟ این همه زندگی به کجا رسید؟

این همه سختی کشیدی چه اتفاقی افتاد؟بدبخت عمرت تموم شد. جوونیت به فاک رفت. کجایی؟

اما حالا یه مدتیه ته ماه که میشه، خوشالم میشم! عمرم میره که میره، به درک! 25 سالم تموم شد که شد.

عوضش ته هر ماه ، 1 تومن میاد دستم. اصن عمرو میخوای چی کار کنی؟ هرکاری کنی بالاخره پیر میشی

بذا کار کنی، جونت دربیاد و پول دربیاری و بمیری.

رگ خوابم با پول بدست میاد. باهاش احساس امنیت و سروری میکنم.

دیگه مث سگ، با بدبختی زندگی نمیکنم. اراده میکنم و میخرم، میپوشم ، سوار میشم.

ته ماه نوید تموم شدن عمر نیست، بوی خوشحالیه.


یکی از مادرا برای روز معلم امسال وسایل آرایشی و بهداشتی آورد.

این کار دو مفهوم داره.

یکی اینکه من اونقد هپلم که هم بو میدم و هم قیافه زشتی دارم و بهتره از اینا استفاده کنم.

یکی اینکه بنا به سن و علایقی که خانمها دارن و به احتمال زیاد استفاده میکنم،هدیه آوردن.

واقعا نمیدونم بر اساس شواهد، خوشدلی کنم و مورد دوم رو بپذیرم یا مورد اول. چون دقیقا 50-50 هستم.

اما دوست دارم فکر کنم مورد دوم بوده ،با پای خودش رفته مغازه و در کنار چیزی که برای خودش میخریده،برای من هم انتخاب کرده تا با دل خوش استفاده کنم و بگم چه آدمهای خوش سلیقه ایمیدونن بجای کاسه بشقاب، دختر جوانی مثل من چه استفاده هایی داره.

+ بعضیا یه چیزایی میارن انگار چاقو گذاشتن زیر گلوشون چیزی بیار. بابا روسری دست دوم و کتاب رنگ و رو رفته ی خونه ات نشونه محبت نیست.توهینه.

+بعد از پول نقد،سوغاتی خوردنی برای من ،بهترین هدیه است. نون محلی،شیرینی اون منطقه،شکلات و پشمک و لواشک. انقد به جونم میچسبه که میگم خدایا شکرت.این بچه ها چقد رحمت و برکت با خودشون میارن.

هم مبلغ زیادی نمیبره،هم نشون میده طرف حتی از راه دور هم به یاد تو بوده و این حالتو خوب میکنه. طعم خوراکی مناطقی رو زیر زبونت میاره که شاید پات به اونجا نرسیده باشه.

قشنگه؛ خیلی قشنگ.


میزان امید به زندگی پدربزرگ و مادربزرگم تو 80 سالگی اونقد بالاست که هر چند وقت یه بار میان تهران،همه جاشونو چکاپ میکنن و دوباره برمیگردن نهار، جوجه شونو میزنن.

اگر دردی داشته باشن،سریع درمان میکنن

پدربزرگم سرطان داشت و درمان کرد. هرروز ورزش میکنه. سر زمان مشخص ریش هاشو اصلاح میکنه.

مادربزرگم چندین ساله قند و آسم و روماتیسم رو یه جا باهم داره. الان دیگه نمیتونه بشینه. اما چنان قشنگ بلده تو همون جا،زندگی رو بچرخونه که احدی نمیتونه. صبح به صبح،سر ساعت مشخص،به تمام بچه هاش زنگ میزنه،خبرا رو میگیره، مخابره میکنه و عصر ، ام تحلیل شون میکنه.

سر هر مناسبتی بچه هاشو سعی میکنه دور خودش جمع کنه و رضایت از زندگی شو به حد نهایت برسونه.

این کارا رو نمیکنه که مثلا غصه یادش بره ها، واقعا از زندگی راضیه.

جفت شون بدبختی کم نکشیدن ولی برام عجیبه انقد محکم زندگی رو چسبیدن.

درحالیکه من منتظر نسیم ام که بیاد و از جا منو بِکَنه تا از این فلاکت زندگی نجاتم بده.

امید به زندگی من و مادربزرگم زمین تا آسمون فرق داره. وقتی میگم دلم نمیخواد زنده بمونم و مرگ برام شیرین تره، با اخم نگاه میکنه و فک میکنه کفر میگم.

مادربزرگم جنگ جهانی دومو دید، انقلاب و جنگ و تحریما رو پشت سر گذاشت و همه اینا در برابر ادامه زندگی،به چپش نیست.

اونروز دیدم برای راه رفتن ،قشنگ دولا شده بود و عصا لازم بود. داشتم فکر میکردم اگر من به این مرحله میرسیدم،هزاربار آرزوی مرگ میکردم ولی برای اون بخشی از زندگیه، مث دوییدن.

نسل اونا برای بقا میجنگه و زندگی رو ارزشمند میدونه؛  کاری که من و امثال من بلد نیستیم.


من از حقوق بیزارم. از شکایت و طرح دعوا و حفظ کردن ماده ها و متنفرم. ترم آخر 8 واحد عمومی مونده بود. مجبور بودم برا اینکه ساعتام پر بشه، حقوق ی و اجتماعی در اسلام بردارم. از اسمش عوق میزدم دیگه چه برسه به نشستن سر کلاسش.

با جبهه گیری وارد کلاس شدم.

وقتی دیدم استادش معمم هست و ه،نزدیک بود سکته کنم که 16 جلسه رو چطوری باید بگذرونم.

خیلی آروم بود. دخترا رو سعی میکرد نگاه نکنه. همین اعصابمو بیشتر خرد میکرد.

درسو شروع کرد.نه کتاب داشت نه جزوه.قرار شد از چیزایی که حرف میزنیم سوال بیاد.

اون جلسه مباحثی مطرح کرد که جالب بود. اما گفتم جلسه اوله و بعدا همون کلاسای مزخرف میشه.

جلسه دوم،میخکوب شدم. سوالاش،منطقش،حرفاش،از جنس دیکتاتوری نبود.نوع برخوردش تو کلاس با جوابا،با سوالای جهت دار حتی،حساب شده و منطقی بود.

جلسه سوم فهمیدم موقع درس به چهره ها نگاه میکنه و موقع سوال پرسیدن بچه ها خوب گوش میده و ارتباط درست برقرار میکنه. تنها زمانی سرش پایین بود که نیازی نبود به ما نگاه کنه.

دیگه ازش بدم نمیومد. تو خونه و اتوبوس به درسا فکر میکردم و دیدم "حقوق" چه شاخه ی جالبیه و حقوق در اسلام اونقدرام که فکر میکردم بسته نیست.

همه ی کلاسا رو شرکت کردم و با اینکه خیلی سرم نمیشد تا حرفی بزنم،اما با عمق جون گوش میدادم.

سه بار بچه ها دست به یکی کردن و کلاسشو پیچوندن و بار آخر کارم به دعوا کشید. که آدم باشید. کلاسش چه ضرری داره که جلساتشو کم میکنید.

ساعتش 3 تا 5 بود 

استاد هم "فقط" برای این کلاس تا دانشگاه میومد و دفعه آخر برای همه غیبت گذاشت و گفت تو امتحان تاثیر میده و بهش حق دادم و اصلا ناراحت نشدم.

بعد هرجلسه تو خونه جزوه رو مرور میکردم و قشنگ به جونم مینشست.

دیگه احساس کردم از درس فراتر رفتم و دارم شخصیتشو تحلیل میکنم و تو موقعیتای مختلف تصور میکنم چه واکنش و عکس العملی داره. عقایدش درباب زندگی چیه. با خانومش چطور برخورد میکنه و دائم صحنه های طلا و مس تو ذهنم پِلِی میشد.

همیشه مرتب،شونه کرده و تمیز بود. بجز کفش ون که بنظرم چیپه،مابقی لباساش واقعا خوشتیپ بود. یه تیریپ محمد خاتمی.

از یه جایی به بعد دیدم اوضاع داره خطری میشه. دیگه حالا من بودم که باید چشمامو پایین می انداختم و نگاش نمیکردم. اگه ازدواج نکرده بود،میرفتم جلو ولی متعهد بود و دوست نداشتم حتی نگاهم حقی از اون زن رو ضایع کنه.

شب امتحان فقط مرور کردم و تو کل چهار سال،اولین امتحانی بود که برگه دوم پاسخنامه گرفتم.

امتحان تو آزمایشگاه دانشکده شیمی یا زیست بود. خیلی پراکنده بودیم و فضا تاریک بود.ولی برای استراحت هر از گاهی سرمو میاوردم بالا و برای آخرین دفه ها نگاش میکردم. لباس جدید بادمجونی خریده بود و خوشپوش تر از همیشه شده بود.میدونستم دیگه قرار نیست ببینمش.برای همین ته برگه ام براش نوشتم حالم از این درس بهم میخورد و با تدریس متفاوت،سوالای بحث برانگیز و جوابای منطقی اش به حقوق علاقه مند شدم و از اخلاق خوبش که باعث شد تصورم از تغییر کنه،تشکر کردم

مو به موی جوابا رو نوشتم. اولین عمومی بود که 20 میشدم.

الان 3 سال گذشته و حتی اسمشم یادم نیست اما رفتارش،اخلاقش،منش و پوشش اش خیلی چیزا رو تو ذهن من تغییر داد.حتی درسهایی که درباب حقوق خودکشی،سقط جنین،رابطه نامشروع گفت،هنوز تو ذهنم میچرخه و این رشته تفکر ادامه داره.

یه روزایی با یاسمن حرف میزدیم که اگر یه بیاد خواستگاری جوابمون چیه؟

اونموقع بی برو برگرد میگفتم نمیتونم،نمیخوام و اصلا روبروشون نمیشینم که حرف بزنیم.

اما حالا که بهش فکر میکنم،وقتی میبینم ممکنه یک در میلیون،همچین آدمی میونشون باشه و من با ناآگاهی ام خوشبختی رو پس بزنم، ترس وجودمو برمیداره.

منطق و انصافش ،از خیل عظیم همقطارانش جداش میکرد.

الان اگه بگن ، میگم بذار یه جلسه حرف بزنیم و بعدا درباره رد کردنش حرف میزنم.

ببین چه قشنگ آدما میتونن مرز مفاهیمو تو ذهن جابجا کنن.


+ پارسال بعد ماه رمضون یه فیلم دیدم تو سینما به اسم ناخواسته.شیرینه. از دیدنش صرف نظر نکنید :)


1. 

خانومه زنگ زده میگه جلسه اول خونه تون نیاییم.دوتایی برن بیرون. پارک که برا دختر خوب نیست، بهتره برن یه جای خوب.مثلا لابی هتل ، یه چایی یا بستنی بخورن، حرفاشونو بزنن. :ا

آخه آدم حسابی.من اگه میخواستم برم دِیت که دیگه تو رو درجریان نمیذاشتم. اول بر اساس قیافه پسره رو انتخاب میکردم، بعد باهاش حرف میزدم ببینم چند مرده حلاجه بعد تو رو درجریان میذاشتم. حالا تو میگی برین بیرون بستنی بخورین؟!

گفتیم جلسه اول برا مهمه تو خونه باشه. گفتن پس باشه بعد ماه رمضون. الان فرصت نمیشه.

اونوقت ساعت 10 شب ، تو لابی هتل ، برا قرار گذاشتن با یه پسر برا دفه اول مناسبه و فرصت میشه؟!

2.

ترجیح دادم تو فضای مجازی اول با پسرا آشنا بشم . اینطوری بهتر میشه باهاشون حرف زد و حرفای واقعی خودشونو شنید.

برا همین تو دایرکتم پا میدم به اون مردایی که ازشون بدم نمیاد، بیشتر حرف بزنیم.

دیگه احساس کردم زیادی داره کش پیدا میکنه.ترسیدم طرف اگه قصد جلو اومدن داشت، میومد.

اصن انگار لاس خور من ملسه :/

یه استوری گذاشتم مفهوم رو برسونه که اهلش نیستم و آشنایی حتی اگر برا ازدواجه ، باس خانواده درجریان باشه و از اون به بعد ، پا دادن رو کمتر و کمترکردم.

دیگه از دایرکت خسته شده بودم.هردفه میرفتم، دوتا بودن که همیشه پیام بذارن.

بالاخره یکی اومد جلو و شماره خونه رو گرفت.

ولی الان مُده پسر قبل خواستگاری شرط بذاره؟ :/

پسره میگه یا 14 سکه قبول میکنید یا نمیاییم. برا ما انعطاف مهمه.

میگم یه جلسه همو ببینیم که اصن ببینیم انعطاف جایز هست؟! اول با سبک خانوادگی تون آشنا بشیم، بعد میتونیم درباره مهریه حرف بزنیم.

میگه شکست عاطفی بوجود میاد. هرچی مادرم صلاح بدونه ://///

اگر بدونید تو دایرکت چه لِکچری درباره دخالت خانواده و تکلفها میداد!!

چرا هرچی بچه ننه س گیر من میفته؟!!

هیچی دیگه، بعد اون پیام من دیگه پیام نداد و اصلا نمیگه تمام. واقعا منتظره من پاپیش بذارم!!

3.

یه پسره بود زمان دانشگاه، میون فعالیتامون اونقد تابلو علاقه مند شده بود که خجالت میکشیدم.خیلی لطیف و محترمانه ابراز علاقه میکرد.

میدونسم چه به لحاظ ظاهری ، چه هم کفوی اصلا بدرد هم نمیخوریم. اصلا من به دید همسر نمیتونم بهش نگاه کنم؛

اونقد به این حسم مطمئن بودم و هستم که تا اینجا فک کردم اگه بتُرشم و تا آخر عمرم کسی منو نگیره، بازم حاضر نیستم.

وقتی میدونستم قرار نیست اتفاقی بیفته، فاصله ها رو بیشتر کردم و آخر همه فعالیتامم قط کردم.

چند وقت پیش دوباره پیام داد و یه چیزایی از 5 سال پیش گفت که دهنم وامونده بود.هنوز جزئیات ریز حرفا و حرکات و کارای من یادشه ، درصورتی که هیچ وقت بهش پا ندادم و همه اینا چیزایی بود که درحضور دیگران اتفاق افتاده بود

عجب چیز مزخرفیه علاقه.


1. 

خانومه زنگ زده میگه جلسه اول خونه تون نیاییم.دوتایی برن بیرون. پارک که برا دختر خوب نیست، بهتره برن یه جای خوب.مثلا لابی هتل ، یه چایی یا بستنی بخورن، حرفاشونو بزنن. :ا

آخه آدم حسابی.من اگه میخواستم برم دِیت که دیگه تو رو درجریان نمیذاشتم. اول بر اساس قیافه پسره رو انتخاب میکردم، بعد باهاش حرف میزدم ببینم چند مرده حلاجه بعد تو رو درجریان میذاشتم. حالا تو میگی برین بیرون بستنی بخورین؟!

گفتیم جلسه اول برا مهمه تو خونه باشه. گفتن پس باشه بعد ماه رمضون. الان فرصت نمیشه.

اونوقت ساعت 10 شب ، تو لابی هتل ، برا قرار گذاشتن با یه پسر برا دفه اول مناسبه و فرصت میشه؟!

2.

ترجیح دادم تو فضای مجازی اول با پسرا آشنا بشم . اینطوری بهتر میشه باهاشون حرف زد و حرفای واقعی خودشونو شنید.

برا همین تو دایرکتم پا میدم به اونایی که ازشون بدم نمیاد، بیشتر حرف بزنیم.

دیگه احساس کردم زیادی داره کش پیدا میکنه.ترسیدم طرف اگه قصد جلو اومدن بود، میومدن.

اصن انگار لاس خور من ملسه :/

یه استوری گذاشتم مفهوم رو برسونه که اهلش نیستم و آشنایی حتی اگر برا ازدواجه ، باس خانواده درجریان باشه و از اون به بعد ، پا دادن رو کمتر و کمترکردم.

دیگه از دایرکت خسته شده بودم.هردفه میرفتم، دوتا بودن که همیشه پیام بذارن.

بالاخره یکی اومد جلو و شماره خونه رو گرفت.

ولی الان مُده پسر قبل خواستگاری شرط بذاره؟ :/

پسره میگه یا 14 سکه قبول میکنید یا نمیاییم. برا ما انعطاف مهمه.

میگم یه جلسه همو ببینیم که اصن ببینیم انعطاف جایز هست؟! اول با سبک خانوادگی تون آشنا بشیم، بعد میتونیم درباره مهریه حرف بزنیم.

میگه شکست عاطفی بوجود میاد. هرچی مادرم صلاح بدونه ://///

اگر بدونید تو دایرکت چه لِکچری درباره دخالت خانواده و تکلفها میداد!!

چرا هرچی بچه ننه س گیر من میفته؟!!

هیچی دیگه، بعد اون پیام من دیگه پیام نداد و اصلا نمیگه تمام. واقعا منتظره من پاپیش بذارم!!

3.

یه پسره بود زمان دانشگاه، میون فعالیتامون اونقد تابلو علاقه مند شده بود که خجالت میکشیدم.خیلی لطیف و محترمانه ابراز علاقه میکرد.

میدونسم چه به لحاظ ظاهری ، چه هم کفوی اصلا بدرد هم نمیخوریم. اصلا من به دید همسر نمیتونم بهش نگاه کنم؛

اونقد به این حسم مطمئن بودم و هستم که تا اینجا فک کردم اگه بتُرشم و تا آخر عمرم کسی منو نگیره، بازم حاضر نیستم.

وقتی میدونستم قرار نیست اتفاقی بیفته، فاصله ها رو بیشتر کردم و آخر همه فعالیتامم قط کردم.

چند وقت پیش دوباره پیام داد و یه چیزایی از 5 سال پیش گفت که دهنم وامونده بود.هنوز جزئیات ریز حرفا و حرکات و کارای من یادشه ، درصورتی که هیچ وقت بهش پا ندادم و همه اینا چیزایی بود که درحضور دیگران اتفاق افتاده بود

عجب چیز مزخرفیه علاقه.




وقتی بچه ای رو به خاطر کار اشتباهی دعوا میکنی،میتونه واکنشای مختلفی داشته باشه؛

یکی وقیحانه دروغ میگه و همه چیزو انکار میکنه یا در درجه بالاتر ،گردن کس دیگه ای می اندازه.

یکی معصومانه تو چشات نگاه میکنه و حرفی نمیزنه اما پشیمونی و شرمندگی رو از نگاهش میتونی بخونی.


- اینکه کدوم در آینده کارشو تکرار میکنه و کدوم درست زندگی میکنه،معلوم نیست. شاید اونی که وقیحانه دروغ میگفت،به عنوان "بازیِ دروغ گفتن" ، این عمل رو تو این سن انجام داده و تو بزرگسالی نسبت به زشتی کارش واقف شده اما اون یکی بر مبنای فطرت کودکانه عمل میکرده و تو زندگی واقعی و روابط بزرگتر میخواد به دروغگویی میرسه.

قضاوت درباره درستی و پاکی وجود اونا، نه کار منه نه هیچ کس دیگه.من فقط به عنوان مربی اجازه دارم تو محدوده زمانی خودم مسیر درست اخلاقی رو که بر مبنای ارزشهای دینی و اجتماعی مون وجود داره،یاد بدم و تو وجودشون تثبیت کنم - 


اما غرض از گفتن، نوع واکنش افراد دربرابر مچگیری بود. یکی تو چشات نگا میکنه و بدتر از کار زشت قبلی،ماله میکشه.

یکی میگه میدونم کارم اشتباه بود.ببخشید.امیدوارم دیگه تکرار نکنم

آدما فرق این دوتا رو خوب میفهمن و از هم تشخیص میدن.


 
 

این سکانس از شیار 143 رو یادتونه؟

چند سال بعد از اینکه یونس از جبهه برنگشت و خبری نشد،نامزدش اومد از الفت اجازه گرفت تا ازدواج کنه. الفت اجازه داد چون میفهمید کسی همپای خودش نیست و اونم دوست داره زندگی خودشو داشته باشه. ناراحت بود ولی رضا داد. چون آدم فهمیده ای بود.

چند سال بعد،یه روزی که الفت از انتظار عمیق به ستوه اومده بود و رفت امام زاده تا دلشو سبک کنه ، صدای عروسه رو شنید که داشت بچه شو صدا میزد و اومد دنبالش.

همین یه لحظه،همین یه دیدار،به اندازه هزارسال پیرش کرد.اون امید داشت و امید هنوز وصلش میکرد به زندگی. اما زندگی دوست نداشت آرزوهاشو ببینه. اونجا مرز واقعیت و رویا رو فهمید اما بازم امیدشو از دست نداد.

میدونی.یه روزایی فک میکنم روایت زندگی من نه وقایع اش،چقد شبیه الفته. روزایی که امید دارم و خدا تا مرز واقعیت و خوشحالی منو میرسونه اما اونی نمیشه که فک میکنم،که منتظرشم و در عین حال؛ نمیذاره رشته امیدو پاره کنم و قید همه چی رو بزنم.

هربار که میخوام پا پس بکشم و مسیر زندگیمو عوض کنم ، آیه ای ، نشونه ای، عملی منصرفم میکنه و میگه حواسش هست.

ﻫﻢ ﺍﻭ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ  ﺍﻳﺴﺘﻲ ، ﻣﻰ  ﺑﻴﻨﺪ ،

ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻨﺪﺎﻥ

ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ.

اینروزا از صبر برای ازدواج کم آوردم. منی که 6 ساله تو اوج جوونی و میل و احساس،همیشه ازش خواستم موقعیت مناسبو فراهم کنه و هرلحظه با هر روشی که میشده اقدام کردم و تا الان منتظرم نگه داشته و نمیذاره این عطش رو خاموش کنم ، حالا که احساس میکنم امثال من و الفت رو فراموش کرده و ناله هامو نمیشنوه که چجوری صداش میکنم، که مهربونی و حکمت و عدلشو یه جا درنظر میگیرم اما احساس میکنم این صبر داره یه چیزایی رو تو وجودم میخشه ، وقتی منو تا لب دریا میاره و سرمست میکنه و تشنه برمیگردونه و باز دم آخر میگه:

" ﻛﻠﻴﺪﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﺍﻭﺳﺖ . ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ  ﺩﻫﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺗﻨ ﻣﻰ  ﻴﺮﺩ . ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ"

اجازه نمیده ناامید شم. میگه از من بخواه. میگه صدام کن. صبر کن. نگات میکنم. امید داشته باش.

اینا رو مینویسم که یادم بمونه این سالا چی کشیدم و چطور با این انتظار پیر شدم و رها نشدم. که یادم بمونه برا تربیت مامان و بابا موقع اومدن خواستگار چی کشیدم و چه مسیری رو طی کردم. که یادم بمونه حالا دیگه وصال و ازدواج مهم نیست ؛ پشت این دردا چیز دیگه ای میخواد بگه . مینویسم که یادم بمونه این سختیا قیمت داشت و یکی بود که همیشه نازشو بخره.که خدا باهام چی کار کرد. که یادم بمونه.


بوی تن مردا هم باهم فرق میکنه

بوی تن اش وقتی با عطر قاطی میشد و فضای اتاقو میگرفت،لال میشدم.

طول میکشید تا به خودم بیام و فکر و زبونمو یکی کنم.

خوب شد بیشتر از این وابسته ام نکرد.

خوب شد بیشتر از این کش اش نداد.

وگرنه دیوانه میشدم.

دو سالی بود همه چی یادم رفته بود. سودای وجودم تعدیل شده بود. محبت و تکیه گاهی از یادم رفته بود. دلتنگی دیگه وجود خارجی نداشت. یادگرفته بودم با کسی حرف نزنم و تو خیالم کسی رو زنده نکنم. همه این حس ها رو تو پنج ساعت برگردوند. بعضی مردها عجیب بهم سیطره دارن. حاضر شدم حتی شروطمو فراموش کنم. اگه اون همه چیزو تموم نمیکرد،نمیخواستم تا تموم شدن دنیا ولش کنم.به قول برادرم،عاشق شدم.

آره،این قدرت خدا بود که بهم نشون بده نخ تموم این ماجراها دستشه و کافیه اراده کنه تا منو مث روز اول عاشق کنه. که نشونم بده عزت و احترام پیش خودشه و همه رو بهم برمیگردونه

بعضی خواستگارا با خودشون برکت میارن.بعضیا وجودشون رحمته.

حتی حالا که نشد و حسرت به دلم موند ولی بازم برکتشونو حس میکنم.

باید سعی کنم دوباره به زندگی عادی برگردم و همه چی یادم بره.

باید بازم منتظر بمونم



من خواهر ندارم. میون دوتا برادر بزرگ شدم.

مادرم هم ویژگی های نه نداره؛ مهربونی و قربون صدقه رفتن بلد نیست. تناسب اندام و زیبایی و آرایش براش مهم نیست. تزیین و مزه غذا ارزشی نداره. یه زن سخت و سفته که استقلال و جنگندگی تو زندگی براش اولویت داشته.به همه این ویژگی ها استبداد و غر زدن هم اضافه کنید. نه که غول بی شاخ و دم باشه،ویژگی های اخلاقی خوبی هم داره اما مهم اینه چیزی که باید باشه، یعنی "زن" نیست.


این خلا همیشه تو وجود من موج میزد. یه زمانهایی سعی کردم هرچی ندارم،خودم جبران کنم. اگه من مهر ندیدم،من برای دیگران مادر باشم. من خوب و خوشمزه بپزم.من لطیف باشم. خوش اندام و ظریف بشم.و حتی از یه جایی به بعد، تو وجودم فوران کرد. اونجا بود که احساس نیاز به برقراری این نوع از زندگی خواب و خوراکو ازم گرفت. زیر دست یه زن مستبد نمیشه حکومت خودمختار اجرا کرد. باید جدا شد. و تنهه راه حلش در برابر پدر و مادر سنتی من،ازدواجه.

دوست دارم به جای انتقام و خشم نسبت به تمام روزایی که مادرم زن نبود، نگی کنم. برای بچه ام با تمام وجود مادر باشم. برای همسرم دلبری کنم. دوست دارم به جای تمام زنهای دنیا، زن باشم و این حس داره دیوونه ام میکنه.

اگر من زن نباشم،اگر این عقده ها رو براورده نکنم، تمام خشم کودکی و نوجوانی من گُر میگیره. زن بودن و زندگی در آرامش ، انتخاب من بود. وقتی نه خدا و نه دیگران نمیخوان من بهش برسم، طغیان میکنم. انتقام تمام روزهای سوخته گذشته مو میگیرم.انتقام این انتظار رو. انتقام تمام این صبرهای به نتیجه نرسیده رو.

هنوز به اون مرحله نرسیدم ولی واویلا اگه داغ کنم. واویلا اگه چشمامو ببندم و بشه اونی که نباید بشه. میدونی چرا؟ چون هیچ پلی پشت سرم نیست. چون فقط به امید آینده زنده بودم و بس.


پ.ن: تو خونه موندن حالمو بد میکنه.

ولی تو مهمونی ها هم دردِ عمیقِ دیدن ِرابطه مادر و دخترهای دیگه، دیدن محبت های خواهرانه،جیگرمو آتیش میزنه. 

همین میشه که راه سوم،یعنی تنهایی ها و خیابونگردی رو انتخاب میکنم.

ولی کی میفهمه تو وجود من، میل به زندگی چجوری داره شعله میکشه؟

خدایا تو که میدونی.تو که میبینی. تو که میفهمی. پس چرا خودتو وارد نمیکنی؟


اینروزا انقد مهمون خوب داشتیم و مهمونی رفتیم و تولد گرفتیم و ولادت های قشنگ پشت سرگذاشتیم و پارک رفتیم و گشت و گذار کردیم و باغ رفتیم و میوه خوردیم و چیدیم و خرید کردیم و اتفاقای خوب پشت سر گذاشتیم که دلم نمیخواد تابستون تموم بشه. انگاری تولد امام رضا همیشه برکت داره؛ از یه ماه قبلش تا یه ماه بعدش.


یکی از چیزایی که خیلی آزارم میده و هنوز نتونستم درستش کنم، روایت "من گونه" نوشته هامه.

یعنی نمیدونم فقط مختص نوشته هاست ، ولی چون نسبت به نوشته ها ارزیابی بیشتری دارم،میتونم اینو بگم.

 "من" تو نوشته هام خیلی بارزه. درحالیکه موقع ویرایش جملات،با حذفش هیچ اتفاقی نمیفته. نه صرفا لفظ من ، که نوع روایت از زاویه دید اول شخص.

مشاور میگفت شخصیت "خود محورِ خودکم بین" دارم.

بخش خودکم بین به دلیل قدرت بیش از اندازه و استبداد مادر تو وجودم شکل گرفته و بخش خود محور ویژگی خانوادگی خاندان پدرمه.

خود کم بین تا حدود زیادی برطرف شده اما جاهای مهم زندگی،هنوز ریشه هاشو میتونم تو وجودم پیدا کنم؛از جمله تو خواستگاری ها، گاهی این خودکم بینی باعث میشه احساس کنم کمتر از طرف مقابلم و شایسته اونها نیستم یا همیشه مث سگ میترسم که از نظر قیافه مورد پسندشون واقع نشم چون مادرم از من زیباتر بود و همیشه به نحوی این موضوع رو به رخ ام کشید و زیرپوستی تحقیرم کرد. درحالیکه ترکیب چهره خوبی دارم اما مهم اینه که دربرابر مادرم،هنوزم که هنوزه، احساس تحقیر میکنم.زیبایی خدادادی، برای مادرم یه حربه بود تا ویژگی های منفی اکتسابی دیگه مثل چاقی شو به راحتی بپوشونه.

خیلی سعی کردم با کمک خوداگاهم هردو بخش رو متعادل کنم اما بیشتر از دستم درمیره. مراقبت و کنترل رفتارهای عادت شده واقعا سخت و زمان بره.


سال پیش دانشگاهی خیلی رومون فشار بود. فراتر از تمام بچه های پیش دانشگاهی دیگه

چون ما مدرسه مونو تغییر داده بودیم و همه میگفتن شکست میخورین. دائم القا میکردن و ما مثل یه جنگجو ایستاده بودیم

حتی بعضیا از روی ترحم غرورمونو خرد میکردن و به تصمیم مون احترام نمیذاشتن. این بیشتر درد داشت.

خیلی صبوری کردم. شاید 7 ماه تحت فشار دائم. تا سنجش اصلی یعنی بعد عید، هیچکس رومون حساب نمیکرد.

اون موقع ها وضعیت سفید نشون میداد؛ نوبه اول پخشش بود.

یه شب ، ساعت 8 که کلاسای مدرسه تموم شد و تو ترافیک گیر کرده بودیم ، هندزفری تو گوشم بود و پلی کردم.

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

بغض 7 ماهه ام یه دفه تو ماشین ترکید وهق هق سردادم و بقیه نمیدونستن چطوری آرومم کنن.

این شعر و تم و صدا ، دست برد تا ته وجودم و ناله ام سرگرفت.




 هرچقدر این رفت و آمد خواستگارا بیشتر میشه ؛ گرچه عذاب آوره ولی این خوبی رو داره که باعث خودشناسی و حتی مردم شناسی میشه.
هم به لابه های وجودی خودت اشراف پیدا میکنی هم با رفتار و زندگی و فرهنگ دیگران آشنا میشی
بعضیا ورودشون بابرکته. با خودشون صلح میارن. بعضیا اونقد شر و مزخرف اند که لحظه شماری میکنی این یکی- دو ساعت زودتر تموم بشه.
صحبت با یکی از این موارد آخری ، انگار بهم جرات زندگی داد. انگار یه دروازه جدید به روم باز کردن و میگن زندگی اونقدام که تو خانواده شما سخته، تنگ نیست. خیلیا به روشهای دیگه زندگی میکنن و حالشون خوبه.

 بعضی مواقع مامان و بابا تو خواستگاری حرفایی میزنن که میخوام آب بشم. خجالت میکشم ازشون و دوست دارم داد بزنم من مثل اینا نیستم. ولی نمیشه.
بابا با تبختر و غرور و نگاه از بالاش ، میخواد پسره رو لِه کنه و چن ساله سر این مساله بحث داریم که این روش درست نیست.
مامانم با تمام کمکا و محبتا ، گاهی با تیکه هاش چیزی میگه که اونا رو میسوزونه یا گاهی زیادی خودمونی میشه که واقعا خجالت میکشم این چه حرفیه میزنه.
و متاسفانه اینجا همون جاییه که من باید به طور کامل خفه خون بگیرم و نگاه کنم چون دخالتم نشانه بی تربیتی و اهانت به بزرگتر محسوب میشه.
نتیجه؟ فرارخواستگار و شرمندگی من.
هربار به خودم میگم غلط بکنم دیگه با کسی تو خونه قرار بذارم و اینا رو از اول دخیل کنم اما بعد دوباره ترجیح میدم زیر سایه شون با مرد دیگه آشنا بشم و زندگیمو بسازم. باز میگم هرچی باشن، حضورشون عزت و پشتگرمیه.
اما گاهیم میگم این چه بزرگتریه که مسائل ساده و ابتدایی رو از قصد نمیخواد بفهمه و رو اشتباهاتش پافشاری میکنه؟
این وسط له میشم.بغض میکنم و فقط سرم رو به آسمون بلند میشه.

1. 

خانومه زنگ زده میگه جلسه اول خونه تون نیاییم.دوتایی برن بیرون. پارک که برا دختر خوب نیست، بهتره برن یه جای خوب.مثلا لابی هتل ، یه چایی یا بستنی بخورن، حرفاشونو بزنن. :ا

آخه آدم حسابی.من اگه میخواستم برم دِیت که دیگه تو رو درجریان نمیذاشتم. اول بر اساس قیافه پسره رو انتخاب میکردم، بعد باهاش حرف میزدم ببینم چند مرده حلاجه بعد به تو میگفتم. حالا تو میگی برین بیرون بستنی بخورین؟!

گفتیم جلسه اول برامون مهمه تو خونه باشه. گفتن پس باشه بعد ماه رمضون. الان فرصت نمیشه.

اونوقت ساعت 10 شب ، تو لابی هتل ، برا قرار گذاشتن با یه پسر برا دفه اول مناسبه و فرصت میشه؟!

2.

ترجیح دادم تو فضای مجازی اول با پسرا آشنا بشم . اینطوری بهتر میشه باهاشون حرف زد و حرفای واقعی خودشونو شنید.

برا همین تو دایرکتم پا میدم به اونایی که ازشون بدم نمیاد، بیشتر حرف بزنیم.

دیگه احساس کردم زیادی داره کش پیدا میکنه.ترسیدم طرف اگه قصد جلو اومدن داشتن، میومدن.

یه استوری گذاشتم مفهوم رو برسونه که اهلش نیستم و آشنایی حتی اگر برا ازدواجه ، باس خانواده درجریان باشه و از اون به بعد ، پا دادن رو کمتر و کمترکردم.

دیگه از دایرکت خسته شده بودم.هردفه میرفتم، دوتا بودن که همیشه پیام بذارن.

بالاخره یکی اومد جلو و شماره خونه رو گرفت.

ولی الان مُده پسر قبل خواستگاری شرط بذاره؟ :/

پسره میگه یا 14 سکه قبول میکنید یا نمیاییم. برا ما انعطاف مهمه.

میگم یه جلسه همو ببینیم که اصن ببینیم انعطاف جایز هست؟! اول با سبک خانوادگی تون آشنا بشیم، بعد درباره مهریه حرف بزنیم.

میگه شکست عاطفی بوجود میاد. هرچی مادرم صلاح بدونه ://///

اگر بدونید تو دایرکت چه لِکچری درباره دخالت خانواده و تکلفها میداد!!

چرا هرچی بچه ننه س گیر من میفته؟!!

3.

یه پسره بود زمان دانشگاه، میون فعالیتامون اونقد تابلو علاقه مند شده بود که خجالت میکشیدم.خیلی لطیف و محترمانه ابراز علاقه میکرد.

میدونسم چه به لحاظ ظاهری ، چه هم کفوی اصلا بدرد هم نمیخوریم. اصلا من به دید همسر نمیتونم بهش نگاه کنم؛

اونقد به این حسم مطمئن بودم و هستم که تا اینجا فک کردم اگه بتُرشم و تا آخر عمرم کسی منو نگیره، بازم حاضر نیستم.

وقتی میدونستم قرار نیست اتفاقی بیفته، فاصله ها رو بیشتر کردم و آخر همه فعالیتامم قط کردم.

چند وقت پیش دوباره پیام داد و یه چیزایی از 5 سال پیش گفت که دهنم وامونده بود.هنوز جزئیات ریز حرفا و حرکات و کارای من یادشه ، درصورتی که هیچ وقت بهش پا ندادم و همه اینا چیزایی بود که درحضور دیگران اتفاق افتاده بود

عجب چیز مزخرفیه علاقه.


پسره وقتی از در وارد شد، یه همچین قیافه ای داشت.

اونقدی ترسیدم که زبونم بند اومد.مامانم همینطور. ابروهاش خیلی تو چشم بود. با چهره تیره اش ، ترکیب خوفناک ایجاد میکرد.

خیلیم اعتماد به نفس داشت.و باهوش بود.همون اول، تو اتاق سوتی کلفت دادم. ولی خودمو جمع کردم.

خداییش تو باقی موارد از من سر بود و حتی انقد خوب بود که باورم نمیشد همچین موردی روبه روی من نشسته.

حتی تو تلفن چند مورد بود که به مامان گفتم بپرسه مطمئنن منو میخوان؟!

کم کم ترسم داشت میون شوخ طبعی و حرفاش رنگ میباخت.ولی جلسه بعدم دوباره همون آش و همون کاسه.

حتی تو ذهنمم بهش فکر میکردم میترسیدم. مامان میگفت اشکال نداره.اگه تو اتاق یادت میره چه شکلیه، تو زندگی هم یادت میره

من از قیافه گذشتم چون بنظرم اخلاق مهمتر از همه چیزه. حتی اینم بهش کنایه وار گفتم.

اما خودشون دیگه نخواستن ادامه بدن.

فک میکنین یکی از دلایلش چی بود؟

خانواده مو دیده بود و میگفت این در آینده حتما چاق میشه ://///////

به این حرف که فک میکنم میخوام کله مو بکوبم به دیوار که آخه چرا انقد راحت با قیافه اش کنار اومدم؟؟؟؟؟

چرا انقد سریع کوتاه میام و حاضرم از خیلی چیزا بزنم تا اصل زندگی تشکیل بشه اونوقت یه سری سر ساده ترین چیزا پاپس میکشن و وقتمو میگیرن؟

دیگه از 25 گذشت.انگار که آب از سرم گذشته.دیگه یه وجب دو وجب اش فرق نمیکنه. دیگه تصمیم گرفتم کوتاه نیام. با اولین نشانه یا رفتار نامطلوب 3 موردو تا حالا رد کردم.گور باباشون.

 


امروز جایی کامنتی میخوندم که از خاطرات به جا مونده ذهنش از سال 88 نوشته بود؛ اون موقع که 6 سالش بوده و همه چیزو خوب نمیفهمیده اما تصویر اون سالها تو ذهنش خط انداخته و با اینکه ربطی به قضایا نداشته ، چطور درگیر خیلی چیزا شده.

چهره اش نمیخورد بچه باشه. یه پسر جوون بود.

بعد نشستم توی مغز پیزوری خودم حساب کردم الان 16 سالش شده و دیگه بچه نیست.

اما عجیب بود؛ اینکه اینبار دور نبود، مثل انقلاب، مثل جنگ و هزاران چیز دیگه. خودم همه ی اون اتفاقاتو با چشم دیده بودم و ده سال بزرگتر از اون بودم.

دیدم اونقد پا به سن گذاشتم که حالا خودم میتونم خاطره گو باشم؛ ولی یه آن دردم اومد؛ من چی دارم برای گفتن؟

چه عصری رو پشت سر گذاشتیم؟

ما دوره گذار بودیم.

گذار از هیچ.

نه تغییر شگرف اجتماعی داشتیم و نه حتی زندگی ساده و معمولی و زاد و ولد.

ما هیچی نداریم و هیچ کجای تاریخ جا نمیگیریم.

ما مرحله ی عبور بی تاثیریم.


از اخلاق گهی که مادرم داره میتونم به این اشاره کنم که وقتی غذا درست میکنی،مثل بازرس وزارت بهداشت تا تک تک مواد و ادویه های غذا رو بازجویی نکنه، از گلوش پایین نمیره.
تحت هر حالتی غر میزنه و از وضعیت شاکیه
مثلا چرا با این درست کردی
چرا شور چرا بی نمک.چرا تند چرا بی مزه
چرا به من یک اِپسیلن کوچیکتر دادین؟
چرا این غذا رو درست کردین که چاق بشم؟
همین کارا باعث میشه تو خونه اون به آشپزخونه نزدیک نشم و روزبه روز شعله ذوق اشپزی تو وجودم خاموش و خاموش تر بشه
لعنت به تو و تمام عقده های وجودت که کنترلشون نمیکنی و مثل یه کودک 5 ساله رفتار میکنی و حتی یه کلمه از این حرفا رو نمیتونم تو روت بزنم چون مثلا بزرگتری.
غذایی به سادگی سیب زمینی و پنیرپیتزا رو گذاشتم تو فر .باز دهنش وا شده به حرف.
خدایا، منو از اینا بگیر


تمام مقاطع تحصیلیم،حول و حوش ساعت نه - ده ،از پنجره مدرسه، خیابونا رو نگاه میکردم و آرزو داشتم یه بار،جای اون آدما بیرون باشم.آزاد و رها،بدون اینکه کسی کاری بهم داشته باشه.
امروز یه کار بانکی داشتم و از جلو مدرسه راهنمایی مون رد شدم و توش سرک کشیدم!
حالا نه دانش آموز بودم ، نه معلم ،نه محصل، نه کارمند رسمی، نه زن بچه داری که پابند چیزی باشه که بخواد زود برگرده.


دیروز یه کاری بهم پیشنهاد دادن که چند سال پیش آرزو داشتم چنین سازوکاری وجود داشته باشه تا من عضوی ازش باشم. ولی امروز بهشون جواب دادم نه. چون یه شکستی تو زندگیم،همه ی سرعت و جسارتو ازم گرفت و حالا دیگه اونی نیستم که آرزو داشتم. شاید یه نشونه هایی از اون آدم تو وجودم مونده بود که پیشنهاد این کارو دادن اما من دیگه توی خودم نمیبینم. به همین راحتی، بزرگترین سکوی پرتاب این سالها رو رد کردم. چون دیگه تحمل شکست این یکی رو ندارم.

بچه که بودیم و دوست داشتیم جایی بریم یا کاری انجام بدیم که باید آویزون بابا میشدیم و مطابق میلش نبود یا نمیشد و وقت نمیکرد،

وقتی التماسش میکردیم که انجامش بده میگفت انشاالله

میگفتیم بابا تو رو خدا بریم پارک

میگفت انشاالله

میگفتیم بریم خونه فلانی

میگفت انشاالله

ته تموم این انشاالله ها ، به نرفتن و انجام نشدن ختم میشد اما چون دوست نداشت ما رو ناامید کنه یا جواب نه بهمون بده که سیریش اش نشیم، میگفت انشاالله.

ولی این جله تو ذهن من ترجمه شد: میشه اما نمیخوام انجامش بدم پس معطل نگه ات میدارم.

از "انشاالله" متنفر بودم. معنی نشدن و پشت پا زدن بود برام و از کسایی که ازش استفاده میکردن، بدم میومد. همه شون.

تا اینکه یه روزی تو قرآن خوندم که نوشته هیچ وقت نگین فلان کارو انجام میدم. هرکاری میخوایین بکنین اولش بگین اگه خدا بخواد.

همین که چشمم به انشاالله افتاد، گرد شدن! باورم نمیشد. این عین آیه قرآن بود و منظورش این بود که هیچ وقت واسه خودتون محکم حرف نزنین.هزارتا اتفاق ممکنه تو عالم بیفته که شما ازش خبر ندارین و برا اینکه عن نشین، حتما اینو در نظر بگیرین که اگه خدا نخواد، کارتون نمیشه و خواست خدا به خواست شما مقدم تره.

پذیرش این مفهوم خودش جهانبینی و توحید خاص خودشو میطلبه که هرکسی بهش نمیرسه.

ممکنه تو همه تلاشتو کرده باشی و مفید نباشه یا خدا نخواد. ولی باید بپذیری که راضی باشی به رضای خدا. که اگه راضی هم نباشی، لق ات، اون اتفاق میفته و منتظر رضایت تو نمیمونه.ولی تویی که آمادگی پذیرششو پیدا میکنی.

هرکاری میکنی، چه درونا چه در ارتباط با دیگران، دائما به خودت یادآوری کن اگه خواست خدا همراه من باشه.

از اون وقت،چند باری که حسابی عن شدم و خوردم تو دیوار،  هربار که قصد انجام کاری دارم و حسسسابی عزممو جزم کردم و میخوام که انجام بشه، اما یادم میفته که شاید خدا نخواد، این جمله رو میگم و بعد به مردم کاری که قصد انجامشو دارم اعلام میکنم.

توی انشاالله، هم توکل وجود داره، هم اطاعت.

شما ببین این مفهومی که این سالها تو ذهن من نقش بست، چقد توفیر داره با اون عبارت منحوس و خموده ای که بابا تو بچگی پس ذهنمون ساخت.

شما با رفتار و اعمالتون دین و رسم زندگی رو به بچه هاتون یاد میدین.


دیشب دیر رسیدم خونه
تمام سرمای انتظار تو جونم رخنه کرده بود.
بدنم درد میکرد
شب زود خوابیدم اما صبح بازم خوابم میومد.
تا پاشم و کلاس ثبت نام کنم و برم کتابخونه،شد ساعت 1.
تا 5 کارم تموم نشد. تخفیف اسنپ داشتم.گفتم جهنم. ماشین میگیرم و میرم.
ده دیقه به هشت ماشین گرفتم و تو هوای برفی که سوز میزد، بدون اینکه سرما صورتمو حس کنه، از در کتابخونه اومدم بیرون، سوار ماشین گرم شدم و بیست دیقه بعد، جلو در خونه پیاده شدم.
اینو مقایسه میکنم با روزایی که کل پول هرماهم 100 هزار تومن بود و جای ت خوردن نداشتم و بجز اتوبوس حتی نمیتونستم به تاکسی فکر کنم چه برسه به اسنپ.
کی گفته پول خوب نیست.؟ خانه اش ویران باد!


گاهی خواب اذیتم میکنه . تو بحرانی ترین موقعیتها از چیزهایی خبردار میشم که فهمیدنش به صلاح نیست و دنیای واقعی حجاب شده برای دیدنش ولی روح آشفته ی من میره و تو عالم رویا و به حقیقتی که از دید پنهانه نزدیک میشه. اون شبا از خوابیدن هم میترسم.

مثلا دوسال پیش که قرار بود جلسه بعدی خواستگاری رسمی و نهایی باشه و نهایت یک جلسه تا بله برون بمونه، تماس سه روز به تاخیر افتاد و من تو آشوب افتادم؛ شب خواب دیدم همه نشستیم و خواهر بزرگش درباره گذشته من با تردید سوال میکنه و پاکدامنی منو زیر سوال میبره.

از شدت عصبانیت نمیدونستم چی کار باید بکنم. من هرچی باشم، تو این فقره، به خودم مطمئنم اما اون داشت این مورد رو زیر سوال میبرد

فهمیدم اتفاقی افتاده و دیگه جلو نمیان. چند روز بعد زنگ زدن و خبر دادن که به توافق رسیدن دیگه نیان.

از اون بدتر، گاهی تو خواب دیگران ، حرفهایی میزنم که تو واقعیت امکان نداره لب باز کنم و چیزهایی رو افشا کردم که نباید.

یا اینکه خواب دیدم فلانی که قصد نداشته ، حامله شده و بعدها از طریق فضای مجازی باخبر میشم اون خواب درست بوده

تلخه برام این خوابا.

آدم خوبه تو عالم بی خبری دنیا زندگی کنه و ذهنشو کنترل کنه. اینطوری افسار گسیخته فهمیدن و حرف زدن ، خوب نیست

باید این قابلیت رو حذف یا کنترل کنم اما نمیدونم چطوری.


نوزده اردیبهشت امسال

این پست رو نوشتم و تیر همین امسال یه بهم پیشنهاد شد!

مامان مردد بود اما من خواب دیده بودم و نمیخواستم فکر کنم اگر اون آدم همین باشه، ما بگیم نه.

مامان میگفت دختر.مگه مغز خر خوردی؟؟ هیشکیم نه، تو میخوای با ازدواج کنی؟

اگه این پست رو ننوشته بودم، تحت تاثیر حرفای مامان قرار میگرفتم.ولی خوندن این حرفا تو اون موقعیت بهم آرامش میداد.که همه شبیه هم نیستن.

اصلا واژه کثیف و تیره است. اینا نیستن. اینا اند.

بابا و مامان انقد این دست اون دست کردن که طرف خودش بپره.

ولی من نذاشتم. خونه معرف قرار گذاشتم و دیدمش.

تو راه مث سگ قلبم میزد. باورم نمیشد دارم میرم صحبت.

یک ساعت و نیم حرف زدیم. چقد آدم روشنی بود.ولی پاستوریزه.

با نهایت احترام باهاش حرف زدم و درباره زندگی یک پرسیدم و چقد قشنگ جواب داد.

میخواست ارشد دانشگاه شرکت کنه و روانشناسی بخونه.

معلم بود و ت رو محدود به منبر نمیدونست. برا ارتباط با بچه ها و فهمیدن حرفاشون فیلمایی  که میدیدن رو نگاه و تحلیل میکرد و با زبان خودشون حرف میزد. من هنوز تردید داشتم از پاستوریزه بودنش. از توان من برای همراهیش. که لایقش هستم؟

ولی اون پسندید. اونقد که قرار مشاوره ازدواج رو داشت میذاشت :/

گفتم همه جا چادر سرنمیکنم.گاهی ندارم.گاهی اینطوری میپوشم( دقیقا جلوش با همون رفتم)

گفت ایرادی نداره. حجاب کامل مهمه که دارید. بعضیا معلومه بیخودی سر میکنن و اونطوری خوب نیست.

گفتم کوه؟

گفت همیشه میرم

گفتم سفر؟

گفت میرم و چندین جا رفتم.

گفتم فیلم میبینی؟

گفت دانلود میکنم و تو خونه میبینم.

میدونی خواهرش تو تلفن چی گفته بود؟ میدونی ترسش از چی بود؟

که حقوقش 2 تومنه. راضی هستین که پا پیش بذاریم؟

من با همه چی راضی بودم.ازون طرف هیچ خواستگاری هم نداشتم که تو جلسه اول انقد ازم راضی باشه و بخواد ادامه بده.

قرار شد زنگ بزنن و با خانواده بیان.

سه روز بعد معرف زنگ زد گفت منصرف شده و ادامه نمیده.

خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی این وسط میفته که نظرا اینطوری برمیگرده.

احتمال میدم خانواده اش بخاطر پیچوندنای مامان و بابا ناراحت شده یا استخاره گرفته و بد اومده.

ولی راستش بعد جلسه مون رفتم مسجد و سر نماز خیلی گریه کردم. از اینکه احساس میکنم نسبت به اون زیادی پدرسوخته و کلاشم و پاستوریزگی اش اذیتم میکنه. از اینکه مناسبش نباشم و یه وقتی بگم "نه" که وابسته ام شده باشه و این عذابم بده.

راحت شدم از اینکه خودش گفت نه.

راحت شدم اما کلی سوال تو ذهنم یی جواب موند.

من آرامش اون خواب رو دوست داشتم. من حضور این آدم واقعی رو تو زندگیم دوست داشتم.


 

درحالیکه از سه جا برای کار دارم کشیده میشم و به هر طریقی سعی میکنن جذبم کنن تا دائم پیششون کار کنم و حمالی مو بیش از پیش براشون انجام بدم ، ته ته دلم میگم گور بابای همه تون. من این زندگی رو نمیخوام. جای من تو خونه خودمه. ور دل مردی که زندگیمونو بسازیم. 

من دلم میخواد یه بچه جلو روم باشه و باهاش بازی کنم و یکی دیگه تو شکمم تا با ت خودناش آرامش بگیرم و مطمئن بشم وجودم تو این دنیا لازم و ضروریه و محکم تر زندگی کنم.دلم میخواد برای بچه خودم برنامه خوندن کتاب و بازی بذارم نه بچه های مردم که هرکدوم یه قر و فری دارن و نمیدونی چطور باهاشون کنار بیایی.

دلم میخواد مشغول زندگی خودم باشم.تو خونه خودم. من نمیخوام آینده مو با کار ببینم. دلم میخواد برای تربیت بچه خودم وقت بذارم و تعامل با شوهرو یاد بگیرم.

میترسم همه آرزوها و امیالم تو این خشم نرسیدن ها رنگ ببازه. میترسم محبت مادرانه ام سرکوب بشه و اون چیز نابی نشه که باید باشه. میترسم.میترسم اصلا اینا هیچ وقت اتفاق نیفته.

دلم میخواد بمیرم. همین الان تو این بلاتکلیفی بمیرم. نه بیشتر.


زنگ زدم امسالم کارگر بیاد برا تمیز کردن خونه.

وقتی رسید گفت وسایل به من میدین؟ منم رفتم دستکش نو و دستمالا و مواد شوینده رو آوردم.

نیم ساعتی که گذشت دیدم بنده خدا رو سرامیک آشپزخونه و سنگ ، پاش هیچی نیست

گفتم دمپایی نمیخوایین؟

گفت: چرا. اولش گفتم وسایل بدین. ندادین گفتم حتما ندارین.

دمپایی پامو دراوردم دادم بهش و خودم رفتم دمپایی قدیمی مامانو پوشیدم .

موقع غذا گفت شهرشون کار فصلی هست.مثلا برداشت قارچ. یه روز 300 کیلو!!!! برداشت میکنه، 90 تومن بهش میدن.

اگه همیشه بود، حرفی نداشت!ولی میگفت فقط دو ماه از ساله.

یا فصل برداشت زردالو، 12 ساعت کار میکنن روزی 40 تومنکه هیچ وقت درست نمیده.میگه الان ندارم.بعد فروش بیا.

بعدشم یک سوم مبلغو میده میگه ندارم. به همین راحتی

گفتم چرا کار میکنی تو این شرایط؟

گفت اگه اعتصاب کنیم میره سراغ نفر بعدی. مجبوریم برا همون 40 تومن.

غرض اینکه این قشر، عجیب اند. تحت هر شرایطی، خودشونو منطبق میکنن تا زنده بمونن و چیزی نگن.

همینا که دولت و حکومت به بودنشون عادت کرده و میدونه تحت هر شرایطی هستن.هرچقدر زور بگه ، به نقاط ضعف ملت مث اعتقادات و نیازهای اولیه فشار وارد میکنه و اینجوری کنترل شون میکنه.

اگه اینم مث ما یاغی بود و افسار پاره میکرد تو ای شرایط، وضعش این نبود که خونه مردم کارگری کنه.

گوه تو قبر این زندگی.اه.


دیروز به شدت غمگین بودم و با کوچیکترین چیزی اشک میریختم و دنیا رو تاریک میدیدم.

امروز احساس میکنم خوشگل ترینم و دنیا زیباییاشو داره.

فردا هم حتما حس میکنم کلی انرژی تو بدنم جمع شده و باید به خلق کمک کنم.


به آدمی که جهانبینی اش با تغییر هورمونای بدنش انقد سریع تغییر میکنه چطور میشه اعتماد کرد؟


بویایی من مث سگ قویه.

از 8 فرسخی میتونم تشخیص بدم دارن چی میپزن و و چی میخورن.

بوی غذا گاها بیشتر از مزه منو به وجد میاره.

بوی تریاک و عرقو نمیفهمم چون تو مغزم ضبط نشده و تابحال مواجه ای باهاش نداشتم.وگرنه یه پا پلیس میشدم.

امروز فهمیدم یک زمانهایی مث ویار ی حامله حس بویایی ام چندین برابر زمان عادی میشه که حالم از خیلی چیزا بهم میخوره و حالت تهوع و سردرد میگیرم.

مث امروز که بوی ماهی رفته رو مخم و جز به جز آشپزخونه بوشو گرفتن.

مث وسواس کرونا تماااام اجزا رو با دقت میشورم. باز بوی یه چیزی مث اطراف نمکدون (که دستی با بوی ماهی اونو سر سفره برداشته) سیخ میشه تو مغز و دماغم. نمیدونین چه حس بدیه.

سرچی کردم ببینم چی باعث قوی شدن حس بویایی زن حامله میشه: استروژن!

امروز فهمیدم دوره ی خاصم داره شروع میشه و یادم اومد همیشه روز اول که از کمردرد به خودم میپیچم و چشمم سیاهی میره، این سردرد و حس بویایی قوی ،چقد بیشتر حالمو بد میکنه و اون زمان تشدید میشه.

سرچ کردم ببینم این دوره چه هرمونی باعث آزاد شدن تخمک میشه؟ استروژن!

و یه جای دیگه هم حس بویایی من همینطور قوی میشه حتی اگه دوره معمولی ماه باشه: وقتی با جنس مخالف ارتباط میگیرم!! وقتی خواستگار میاد و تنها میشیم.یعنی تو پذیرایی و کنار خانواده ها این حسو ندارم.وقتی روبه روی هم میشینیم.بوی تن اش سیخ میشه میره تو دماغم!

وقتی اون یارو که عاشقش بودم و از کنارم رد میشد و با عطرش دیوونه عالم میشدم.

سرچی کردم ببینم موقع عاشقی چه هومونی اول از همه آزاد میشه: استروژن!

یه جا نوشته بود:

حس بویایی به ما اطلاعاتی در مورد محیط اطراف می‌دهد، از خطرهای شیمیایی و غذای فاسدشده آگاهمان می‌کند و حتی گاهی باعث به‌وجود آمدن ارتباط عاطفی با جنس مخالف یا بین مادر و فرزند می‌شود.

راه نفوذ به من نه شنواییه نه دیداری!

بویایی پیشتاز همه است و طرف جوری تو وجودم ریشه میدوونه که هیچی جایگزینش نمیشه.

من فرق بوی تن آدما رو میفهمم.همونطور که بچه بوی مادرشو.

میتونم چشمامو ببندم و فقط از بو تشخیص بدم کی جلوم ایستاده یا حداقل از کدوم خونواده س.

بوی شهرهای مختلف با هم فرق میکنه. فرق شمال و تهران که کاملا مشخصه.اما شهر شمالی کوهستانی با ساحلی هم.حتی یه شهر ساحلی با یه شهر ساحلی دیگه. بخاطر تنوع گیاهی اش کاملا متفاوته.

من فقط نفس میکشم و فرقشونو میفهمم.

این خیلی برام عجیبه! چون تو اطرافیانم کسی اینطوری نبوده و اگر این سرچ ها رو نمیکردم فکر میکردم مریضم. دیوونه ام.

باز خدا رو شکر تو دوره های عادی تر زندگی بیشتر میتونم مث آدمیزاد زندگی کنم


نمیگذرم از مسئولین احمق که با جون ما اینطور بازی میکنن.

این همه روز قرنطینه کشیدیم و خودمونو تو خونه حبس کردیم که با حماقت اینا دوباره اوج بگیره؟

لعنتی.اون نون آور خونه اگه کرونا بگیره که همه میگیرن. برای چی اداره ها رو باز کردین.؟



دیشب دلو زدم به دریا و پست هاشو لایک کردم و مثل همیشه یه کامنت.
به کامنتم ری اکشن نشون نداد. و واقعا نمیدونم برداشتش چیه.
حتی خودمم نمیدونم قصدم چیه. فقط میدونم کرمی درونم میلولید که کاری کنم.
دیشب داشتم فکر میکردم اگه هنوز ازدواج نکرده باشه و بر فرض محال دوباره برگرده و من به اون پررویی سابق برگردم، جوابم چیه؟
و یه آن دیدم همه ی این احساسا رو خودم تو این جنون دوری ساختم.
اصلا اون آشنایی و جلسات معمولی بود.
من فقط با بودنش حالم خوب بود. خوبِ خوب.
نگاهشو دوست داشتم. این حس نزدیکیشو.
من بی دلیل خواب کسی رو نمیبینم. همیشه یه سیگنالی رد و بدل میشه.
وقتی خوابشو دیدم، وقتی بهش فکر میکنم، یا این لحظه ها که اینا رو مینویسم و این پالس به اون میرسه ، چطور به من فکر میکنه؟چی به ذهنش میاد؟
اصلا شاید اون به من فکر کرده و یادش تو ذهنم تقویت شده. نه فکر خوب.حتی فکر منفی.
میبینی قرنطینه با من چه کرده.؟
کاش هیچ وقت اینا رو نخونه. هیچ وقت

دیشب خوابشو دیدم.

با اینکه پیش خودم قدغن کرده بودم باهاش حرف نزنم و پیام و لایکی درکار نباشه ولی تو خواب اینکارو کردم.

عجیب تر اینکه جوابمو داد.مث همون وقتی که از سر کار برگشت و جوابمو به سبک طنزش نوشت.

شیرین مث همون وقتی که ش اومدن و توی اتاق اول از همه درباره اینستاگرامش حرف زدیم.

مثل وقتی که نگام میکرد و شده بودم مخاطبش و اون دو ساعت، متفاوت ترین تجربه ی پارسالم بود

انگار خواب دیشب ادامه ی همین واقعیت بود. اینبار بیشتر.

وقتی جوابمو میداد مشتاق تر میشدم به نوشتن. به خندیدن.ذوق کردن.

کاش میدونست بعد یکسال هنوز نتونستم بهش فکر نکنم.

که هرهفته خاموش پیجشو چک میکنم و تک تک کامنتاشو میخونم. فالوراشو نگاه میکنم و تعداد لایکاشو میشمرم.

که هنوز زندگیشونو مرور میکنم و مادرشو بخاطر سبک زندگی و تربیت بچه هاش از ته دل تحسین میکنم.

چقد مادرشو دوست داشتم. دلم میخواست تو بغلش جا بگیرم. پای حرفای شیرینش بشینم و شیرین لبخند بزنم.

کاش میدونست نگاه و هوش و طنزش چقد برام خواستنیه.که چطور مجذوب مردانگی اش شدم.

لعنتی.چرا تنهایی رو انتخاب کرد؟ از چی ترسید؟

چرا منو قبول نکرد؟ چرا نخواست ادامه بدیم؟ چرا اون بهانه های مسخره رو آورد؟

کاش میفهمیدم حکمت خدا چیه.این اومدن و رفتنشون برای چیه.

لعنت به قرنطینه که خونه نشینی رو انداخت وبالمون و حفر گذشته دوباره شروع شد.

بیشتر زندگی من به همین گذشت؛  جنونِ فاصله ی خواستن و نرسیدن


نشستم نمودار وزنمو تو 12 سال گذشته کشیدم!

از وقتی داشتم چاق میشدم تا وقتی به اندازه خرس گریزلی گنده و گنده تر شدم.

بعد تصمیم گرفتم لاغر شم چون تصمیم گرفتم!

در عرض یکسال، 10 کیلو حدودا کم کردم :)

و همینطور وزنم ثابت موند چون هرروز بیرون بودم و مسافتها طی میکردم.

بعد سرکار قبلی به خاطر انرزی زیادی که درطول روز مصرف میکردم، مجبور بودم خوب بخورم و اونجا شیرینی جات رو دو لپی بالا بندازم.

بعد دوسال 5 کیلو چاق شدم.ولی اصلا دیده نمیشد و از خودم راضی بودم چون همه لباسی تنم میرفت و استخونام بیرون نبود و راحت میخوابیدم.

بعد اون رژیم ده کیلوییم هممممیشه مراقب خودم بودم و یه زجر مداومی به خودم میدادم که تو خوردن زیاده روی نکنم یا هروقت هرچیزی دلم خواست نخورم.

ولی از پارسال قضیه فرق کرد. تا وقتی اون خواستگار احمق گفت من چاقم و نمیخواد ادامه بده.

من یکی از ملاکای اصلیم اینه طرف چاق نباشه و اهل کوه و سفر باشه. دونفر رو تاحالا به همین دلیل قبول نکردم اونوقت اون به من میگفت چاق :/ گااااو

 میدونی. یه چیزایی رو تو وجودم متزل کرد. انگار کرم درونم بیدار شده بود که چاقی رو نشون بده! از همه جا خودمو رها کردم.مخصوصا اینکه این یه سال آخر دورکاری بود بیشترش و خیلی کم راه رفتم. اما ضربه نهایی رو قرنطینه زد. با تمام خوراکی های جذابش

امروز رفتم رو ترازو و وقتی عدد 67 رو دیدم، ترسیدم.

قرار نبود انقد چاق بشم.من کلاس ورزش میرفتم. تو همین قرنطینه میرم پارک میدوام و کلی ورزش تو خونه انجام میدم. و این عدد ، شدیدا عجیبه.

باید خودمو کنترل کنم. دیگه وقت نگه داشتن این رونده.

خوشحالم ماه رمضون قراره بهم کمک بکنه :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها